ازقلم افتاده
مادرهمیشه دو کوچه بالاتر که سرویس مدرسه می ایستاد ، پسرش را با مهربانی همراهی می کرد.مثل همیشه پسر را قبل از رفتن کلافه می کرد و سفارش پشت سفارش که:"پسرم، دفتر علومت رو بردی؟"."پسرم، سرامتحان دیکته عجله نکنی یک کلمه جا بندازی ها!"."پسرم، تغذیه ات رو گذاشتم تو جیب بغلی کیفت. دست نخورده بر نگردونی خونه! هواسرده کلاهتو زنگ تفریح در نیاری سرما بخوری! و پسرم . . .پسرم . . . پسرم!"
مادرهیچ چیز را از قلم نمی انداخت و تمام سفارشهارا هر روز رادیووار می گفت بدون آن که حتی کلمه ای جا بیندازد.
آن روز هم دست پسر کوچکش را گرفت و مثل همیشه با مهربانی و البته عجله از خانه بیرون رفت . . .
سرکوچه باخنده بچه هایی که منتظر سرویس مدرسه بودند به خودش آمد. . . نگاهی به پایین انداخت، یک لنگه دمپایی سفید و یک لنگه آبی!!!!
مادر قرمز شد و خندید
نه کتاب علوم پسرش، و تغذیه او!
نه کلاه گرم و نه دیکته اش!
مادر هیچ چیز را هیچ وقت از قلم نمی انداخت.مادر فقط خودش را از قلم می انداخت.